دلاویز: مجموعه داستانی
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
کفشهایش را پوشید و با اخم، رو به همسرش کرد و گفت: امروز سرم شلوغه! گفته بودی نوبت دکتر داری، من وقت نمیکنم ببرمت. خودت برو. همسرش به او نزدیک شد. لبخندی زد و گفت: اشکال نداره. خودم می رم. راستی امروز ناهار اداره میخوری یا میای خونه؟ ظهر شد بهت خبر می دم. آخه میخواستم نهار قرمه سبزی درست کنم. بی آنکه برگردد و دل خوری همسرش رو با یک کلام خوش رفع کند، راهش را کشید و رفت.