من دستمالم را دوست دارم
«بین»، خرگوش کوچولو، به اندازه کافی بزرگ شده بود و میتوانست همة کارهایش را خودش به تنهایی انجام دهد. او دستمالی داشت که همیشه همراهش بود، اما پدر و مادرش به او سفارش میکردند که دیگر بزرگ شده است و نیازی به آن ندارد. اما بین دستمالش را بسیار دوست داشت، بنابراین تصمیم گرفت آن را در تنة درختی توخالی پنهان کند. پس از آن به خانه بازگشت و وقت خواب به یاد دستمالش افتاد و به طرف درخت دوید، اما خبری از دستمال نبود. او همهجا را جستوجو کرد، اما دستمال را نیافت. پس از آن بین بسیار غمگین بود، اما با گذشت زمان دستمال را فراموش کرد. چندی بعد بین یک بچه روباه را دید که دستمالش را در بغل گرفته و خوابیده بود.