دختر نارنج و ترنج: قصههایی از ادبیات شفاهی ایران
افسانههای عامه
پسر پادشاه، بزرگ و نیرومند شده و توی اسب سواری و تیراندازی، هیچ کس حریفش نمیشود؛ اما یک بار که با تیر میزند و کوزهای پر از روغن پیرزن قوزی را میشکند، پیرزن به او میگوید: نفرینت نمیکنم چون یکی یکدانهی پادشاهی، اما برو که عاشق دختر نارنج و ترنج بشوی! حتماً توی دلت میگویی چه خوب! عجب شانسی دارد این شاهزاده! ولی خب، راستش... میگویند خانه دختر نارنج و ترنج توی باغی، آن سوی کوه کوهان و در سرزمین جادو است.