سارینا و پلیس مهربان
دختر کوچکی به نام "سارینا" با پدر و مادرش زندگی میکرد. یک روز او با مادر برای خرید بیرون رفت؛ در حالی که دست او را محکم گرفته بود و به مغازههای رنگارنگ اطراف نگاه میکرد. ناگهان چشمش به بچه گربهی زیبایی افتاد و دست مادر را رها کرده و به طرف گربه رفت. اما کمی بعد متوجه شد که مادر را گم کرده است و شروع به گریه کرد. در این هنگام آقای پلیس به سوی او آمد و علت را جویا شد و به او گفت که نگران نباشد. سارینا که هنوز گریه میکرد، ناگهان مادرش را از دور دید. مادر از دیدن سارینا خیلی خوشحال شد. سارینا تمام ماجرا را برای مادر بازگو کرد، مادر نیز از آقای پلیس تشکر کرد و دست سارینا را گرفت و با هم به راه افتادند.