تمدن خفته و جادوی شیطان
داستانهای فارسی - قرن 14
بردیا لحظهای از ترس، خودش را عقب کشید؛ اما انگار دست پری روی شانهاش باعث شد که دلگرمی خاصی پیدا کند. پس توانست نفس عمیقی بکشد و گفت: من مطمئنم یه کسی اینجا بود و داشت من رو نگاه میکرد. سنگینی نگاه و انرژی منفی وجودش رو حس کردم. انگار یک لحظه تمام بدنم یخ شده بود و چیزی مثل یک نمی دونم چی بگم، یه چیزی مثل هوا بود که بدنم رو بی حس و سرد کرده بود. وقتی برگشتم، یک سایه یا شاید هم یک شبح دیدم که انگار یه نیزه بزرگ و عجیب توی دستش بود که از پشت پنجره رد شد.