تندپا
در یک روز ابری، گلۀ بز و گوسفندهای "برزو" در کوهستان میچرید و برزو زیر سایۀ درختی ایستاده بود و گله را تماشا میکرد. او نمیدانست که گرگ سیاهی پشت تخته سنگها پنهان شده و چشمش به کره اسب برزو، تندپا، است. ناگهان باران تندی باریدن گرفت، برزو به دنبال گاو و گوسفندها دوید و آنها را به سوی روستا هدایت کرد، اما تندپا از گله فاصله گرفت و با گرگ درگیر شد، ولی توانست، در حالی که زخمی شده بود، از دست او نجات یافته و او را به قعر پرتگاهی بیندازد. او سپس به راه افتاد و به برزو، که گریه میکرد، و پدرش ـ عمو سهراب ـ رسید، سپس همگی به سوی روستا حرکت کردند؛ در حالی که باران نمنم میبارید و از زوزۀ گرگ نشانی نبود.