میمون کوچولوی کم حوصله
در جنگلی سبز، همه حیوانها مشغول کاشتن درخت بودند. در بین حیوانها، میمون کوچولویی یک درخت گلابی کاشت. او آرزو داشت هرچه زودتر درختش میوه بدهد. روزی بز کوچولو به میمون گفت که سالها طول میکشد تا درخت گلابی میوه بدهد. بنابراین میمون کمحوصله درختهای گلابی را کند و به جایش درخت زردآلو کاشت اما بعد از مدتی گوساله کوچولو به میمون گفت درختهای هلو بر خلاف درختهای زردآلو که بعد از چهار سال میوه میدهد، بعد از سه سال به بار مینشیند. به این ترتیب میمون کوچولو برای کاشت درختی که زودتر به بار بنشیند آنقدر درختها را کند و به جایش درختهای جدید کاشت تا این که دیگر کاشت درخت به پایان رسید و هیچیک از درختهایش سبز نشد. چند سال بعد سراسر دشت پر از درخت میوه بود. در دست هر حیوانی میوهای بود. یکی هلو داشت، دیگری گیلاس یا زردآلو، اما میمون کوچولو هیچ میوهای نداشت.