خاتون
«امین» بیشتر مواقع خواب زنی به نام «خاتون» را میدید که از او کمک میخواست. یک شب از خاتون خواست دلیل طلب کمک از او را برایش شرح دهد. خاتون گفت که او در گذشته دختر یکی از شاهان قاجار بوده که عاشق «فرهاد»، خدمتکار «عماد»، از بزرگترین سرداران سپاه و خواستگارش، شده و با او ازدواج کرده است. پس از چندی هنگام به دنیا آمدن دخترشان، عماد با لشکرش به روستای محل زندگی آنها میرود و فرهاد را میکشد و خاتون و دخترش را به خانة خود میبرد. خاتون از دوری فرهاد میمیرد و با لباس و گردنبندی که باید نسل به نسل دست به دست میشده، در باغ خانه دفن میشود. حال امین باید به باغ آن خانه، که در حال حاضر پدرش خریداری کرده، برود و گردنبند را پیدا کند و به دست دختر خاتون برساند. بعد از این خواب، امین تصمیماتی میگیرد و اتفاقات تازهای برایش رخ میدهد.