گرگها گریه نمیکنند
داستانهای فارسی - قرن 14
شهاب در یک روز برفی به همراه دوستان خود «جواد» و «کاوه» و «داوود» با سنگینترین کوله از پای کوهی عبور میکرد که پایش لیز خورد و به ته درهای افتاد. گلة گرگها او را یافتند و برای این که گرگی به گلة آنها اضافه شود، به او قلب یک گرگ پیر مرده را خوراندند. شهاب تبدیل به گرگ شد و نام گرگی را به روی او گذاشتند. شهاب دوستان خود را میشناخت، اما دوستانش او را نمیشناختند. در حالی که آنها به دنبال شهاب میگشتند، شهاب از گرگ بودن خود خوشحال بود. او تصمیم داشت به همراه گرگهای دیگر پیرمرد و پیرزنی را بکشد و صاحب باغ، خانه و روستا شود. این رمان برای نوجوانان به نگارش درآمده است.