من هم انسانم
در این داستان، راوی از سی و دو سال زندگی مشترک خود با همسرش "هوشنگ" و زحماتی که در این مدت متحمل شده، سخن میگوید. او یک روز تصمیم میگیرد تا بدون اطلاع قبلی خانه را ترک کند. به تصریح وی: "میخواستم از همه انتقام بگیرم. قصد داشتم همه به من توجه کنن. از این که یک بار هم دیگران برای من نگران بشن، لذت ببرم حتی از فکرش. بس که مثل یک ماشین کار کرده بودم، از خودم بدم اومده بود. مگر من انسان نیستم؟ چرا هیچ کس به فکر من نیست؟ چرا فکر میکنن من همیشه باید راه بروم و کار کنم و دم نزنم؟".