سر به روی شانهها
داستانهای فرانسه - قرن 20م.
«اتین» با نگاه، دور شدن سبکبار و رقصانش را در روشنایی آبیرنگ و غبارآلودی که شانزه لیزه را آکنده بود، دنبال میکند. خیلی زود شبح او در توده خزندهی گردشگران گم میشود. اتین، بازمیگردد و به سرعت در خیابان به راه میافتد... . چهرهها، تابلوها و بوقها، بین افکارش فاصله میاندازد. این تجربه آخر همه چیز را ثابت میکرد. او از هیچ چیز لذت نمیبرد. با هیچکس هم به تفاهم نمیرسید. او خود را در موقعیتی مبهم در برابر کل دنیا میدید. با شهامت کوشید آیندهاش را تصور کند، اتین در 30 سالگی، اتین در 40 سالگی، با زن و بچه، با شغل و یک شکم کوچک... خندهدار بود. با خود میگفت: من ماندنی نیستم... .