تا اوج
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
وقتی یک ویروسی رفته تو تن آدمها. همون هایی که برات عزیزن، همون هایی که وقتی از کنارت رد میشن لبخند میزنن، همانهایی که صبح تا شب دنبال یک لقمه نون سالم برای خانواده شون هستن و همون هایی که هم خون تو ان... دوباره به حیاط نگاه کردم. مطمئن بودم که این روزهای سخت میگذرد. دوباره صدای چکاوکها بلند شد در مقابل وجدانمون و در مقابل مردم مون...