صبح پروانهای
«سارا» کوچولو صبح زود از خواب بیدار شد و به همراه عروسکش «خرسی» به حیاط رفت و با خود فکر کرد که با خرسی چه بازی کند؟ ناگهان چشمش به یک پروانه افتاد و تصمیم گرفت او را بگیرد، اما پروانه گم شد. سارا از گربه، کلاغ و حلزون سراغ پروانه را گرفت، اما هیچیک او را ندیده بودند. سارا کنار بوتههای رز نشست و آقای باغبان که مشغول آب دادن به گلهای رز بود سارا را با یک گل رز اشتباه گرفت و او را خیس کرد. سارا هم که کاملا خیس شده بود از گرفتن پروانه منصرف شد و تصمیم گرفت به خانه برگردد و با پدر و مادر صبحانه بخورد.