پریزادهام
داستانهای فارسی - قرن 14
اشکی از گوشهی چشمم چکید. چقدر دلم میخواست سر روی شانهاش بگذارم. عمیقاً پلک روی هم بفشارم و رایحهی خوشایندش تا ته ریههایم نفوذ کند؛ اما شدنی نبود. میترسیدم غرق آن ابعاد دوست داشتنی شوم. باز هم چشم بگشایم و ببینم نیست و باید چند ماه دیگر با درد نداشتنش زندگی کنم. کاش میشد من هم بدون هیچ واهمه و ترسی مثل خودش، دلتنگیهایم را با آن قسمت میکردم. ولی مگر میشد؟ تا میآمدم چیزی بگویم رفته بود و ماهها جای خالیاش تکه تکه جانم را به یغما میبرد.