شاعرانههای یک مرد برفی
داستانهای فارسی - قرن 14
موهای جوگندمیاش ژولیده و آشفته بود. به راحتی فهمید مدت هاست شانه نخورده است. لباس نازکش از پشت با رد سیاه زغال به شکل مضحکی در آمده بود. به نظر میرسید که دنیا فحاشیهایش را بر این لباس سفید نوشته است؛ لباسی که روزی تازه بود حالا کهنه و فراموش شده بر تن خسته مردی جوان، آخرین روزهای عمرش را سپری میکرد. هنوز بوی زغالی که از شب قبل روی دوشش انداخته بود میآمد و با بوی تند عرق و سیگار میآمیخت.