ماجرای قاصدک و مزرعهی آفتابگردان
یک روز صبح زود، قاصدک کوچکی در وسط مزرعهی آفتابگردان به دنیا آمد. وقتی او چشم باز کرد تعداد زیادی از گلهای آفتابگردان را دید که خم شده بودند و به او نگاه میکردند. چند ساعتی گذشت و گل قاصدک متوجه شد که آفتابگردانها خیلی ساکت و آرام هستند. جویبار کوچکی که از زیر پای قاصدک عبور میکرد به قاصدک گفت که چند روزی است که ابرهای تیره، آسمان را پوشاندهاند و گلهای آفتابگردان نمیتوانند خورشید را ببینند، به همین دلیل غمگین شدهاند. اگر تا چند روز دیگر خورشید خانم از خواب بیدار نشود، گلهای آفتابگردان میمیرند. بنابراین قاصدک تصمیم گرفت به گلهای آفتابگردان کمک کند.