درخت ارغوان
داستانهای فارسی - قرن 14
مینا عاشق مغازه بود، از دفتر خوش نمیآمد. استعدادهای عجیب و غریبی داشت. ولی منطقی و شیرین. از کار کردن با او خیلی لذت میبردم. او لقمه را دور سرش نمیچرخاند، نسیه را ول کرده بود و نقد را چسبیده بود. نه فقط از لحاظ مالی، حتی از لحاظ تصمیمگیری هم همیشه دنبال راه حل بود تا پیگیری صحبتها و حرفهای بی پایه و بی اساس. مینا به پدرش گفته بود شرطش هم برای کار در مغازه، من هستم. در دانشگاه هم هیچ کس به اندازه من درکش نمیکرد. از هیچ کس خوشش نمیآمد و رابطه برقرار نمیکرد و در همان زمان فهمیدیم که نسبت فامیلی دوری هم با هم داریم. پدر مینا با پدر بزرگ من با هم فامیل دور بودند.