شهر
داستانهای آلمانی - قرن 20م.
«مرغزار، در زیر نور زرد خورشید، آرامآرام به خود میآمد، و کوههای پوشیده از درخت، در بخار کبود افق، قامت میافراشتند. سگهای وحشی و گاومیشها رمیده به دشتِ انگیخته از هیاهوی کار، و دمنِ سبزی مینگریستند که سر تا پا پر میشد از لکههای زغالسنگ، خاکستر، کاغذ و ورق آهن، غرش اولین شلیک تفنگ از دامنة کوهها به گوش رسید؛ و زنگ رسای اولین سنان، زیر ضربة پرسرعت پتک طنینانداز شد.» «هسه» کتابش را با جملات فوق شروع میکند. نگاه او به «شهر» تلنگری بسیار هوشمندانه به ضمیر خوابآلودة انسانهایی میزندکه در طلیعة قرن بیستم، به آیندهای باشکوه و دوران هایی طلایی در راه، دل بسته بودند، و آنها را از این خوشخیالیها برحذر میدارد و حکایتی واقعبینانه از سیری در حال تکرار را تعریف میکند.