قصههای بابل (1)
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
هشت و نیم شب به بابل رسیدیم، اتوبوس از میان خیابانهای تاریک آب گرفته گذشت و در یک میدان کج و کوله ایستاد؛ اما بارش باران تندتر از دوش حمام بود، تنها جای سرپوشیده، ورودی گاراژ ابراهیمی بود که اتوبوس دیگری جلوتر و زودتر از اتوبوس ما آنجا پناه گرفته و جا خوش کرده بود. شاگرد شوفرهای اتوبوس دیگر، مشغول پایین دادن بستهها و چمدانها از باربند روی بام اتوبوس بود. اتوبوس ما مجبور بود منتظر بماند. شدت ریزش باران بیشتر هم شد و کسی جرئت باز کردن در اتوبوس را نداشت. یک ساعت به درازا کشید تا چمدان خودم را از دست شاگرد شوفر گرفتم.