راز ملکه لوکان سیا
داستانهای فارسی - قرن 14
الهه بیهان در تمام این مدت خیلی آرام از پلهها بالا میرفت. حالا دو طبقه بیشتر با آنها فاصله نداشت که صدای جیغی شنید. هرچه توان داشت، در پاهایش ریخت و لباس بلندش را هم با دستانش گرفت تا بتواند با سرعت بیشتری خود را برساند؛ اما خیلی دیر شده بود.