چشمهایم برای تو
داستانهای فارسی - قرن 14
پاسی از شب گذشته بود که در خیابان جردن بنزسواری آخرین مدل پارک کرد و جوانی قدبلند از پشت فرمان پایین آمد، چند قدمی برداشت، چند پُک عمیق به سیگارش زد و آن را روی زمین انداخت و با کفشاش لِه کرد. سپس به درب منزلی رفت، چند ضربه به آن زد و چند دقیقهای نگذشت که در باز شد. «شهرام»، «کامران» را به داخل دعوت کرد. مدتی بعد «کوروش» و «دانیال» به منزل شهرام آمدند. آنها آماده میشدند تا در ساعت دو و نیم شب از یک بانک دزدی کنند و... .