آرزوی ماهی کوچولو
ماهی کوچکی آرزو داشت که مانند حیوانات دیگر در خشکی باشد و بازی کند. او آرزویش را با مادرش درمیان میگذاشت. مادر به او گفت که ماهی بدون آب نمیتواند زنده باشد. تا این که روزی باران شدیدی بارید و آب رودخانه بالا آمد. ماهی کوچولو تکه چوبی را گرفت و خود را به خشکی انداخت. او اکنون به آرزوی خود رسیده بود. مدتی در خشکی ماند اما ناگهان نفساش بند آمد. میخواست خودش را به آب برساند ولی از آب دور شده بود. او دیگر آرزو میکرد کنار مادرش باشد. از این که بدون فکر به خشکی آمده بود و به سخن مادرش توجه نکرده بود پشیمان بود و اشک میریخت. در این حال مادر او را از خواب بیدار کرد و گفت: فرزندم ماهی باید در آب باشد تا همیشه زنده باشد.