من گنجشک نیستم
داستانهای فارسی - قرن 14
این داستان قصة زندگی مردی به نام «ابراهیم» است که در آسایشگاه به سر میبرد. او دو سال پیش با «افسانه» در دانشکدة شهر آشنا شد، آنها عاشق هم شدند و ازدواج کردند. افسانه هنگام زایمان به علّت مشکلاتی جان سپرد و نوزاد نیز بر اثر کمبود اکسیژن فوت کرد. ابراهیم با دستان خود کودک را دفن کرد. خواهر ابراهیم به علّت وضع نامساعد او را به آسایشگاه برد تا غمهایش را فراموش کند. ابراهیم در آسایشگاه با شاعری به نام «دانیال نازی» و مردی به نام «کابلی» آشنا میشود. آنها علاوه بر روایت جریان زندگی خود در آسایشگاه، به گذشته گریز زده و خاطرات خود را مرور میکنند.