داستانهای آفتابی: 5 داستان
در یک روز آفتابی، حشرة کوچکی وحشتزده بود، چون پرندة بزرگی به او خیره شده بود و میخواست او را بخورد. ناگهان حشره فریاد کشید و به پرنده التماس کرد که به او رحم کند، چون بچههایش در نبود او از گرسنگی میمردند. پرنده به خواهشها و التماس حشره توجه نکرد. حشره نیز خود را لای سبزهها انداخت و پنهان شد. پرندة عصبانی در حالی که به چمنها نوک میزد، مار بزرگی از لای علفها به او حمله کرد و بدون اینکه به او رحم کند او را بلید. در این کتاب مصوّر چهار داستان دیگر برای کودکان گروه سنی «ب» و «ج» به نگارش در آمده است.