عشق کوتاه، فراموشی بلند
داستانهای اسپانیایی - قرن 20م.
وقتی هیچ مرد جوان یا پیری نبود تا بجنگد، پسرها فریاد کشیدند: این سرباز جوان یک کودک سرباز بود؛ «ویکتور دالمایو»، سرباز و زخمیهای دیگری که از کامیون حمل آذوقه بیرون کشیده بودند را تحویل گرفت و همچون الوار روی حصیرهایی قرار داد که روی کف سیمانی و سنگی ایستگاه شمالی قرار داشت. در آنجا وسایل نقلیه انتظار میکشیدند تا آنها را به مراکز بیمارستانی منتقل کنند. پسرک بیحرکت دراز کشید، نگاه آرام کسی را داشت که فرشتگان را به چشم دیده بود و حالا از هیچ چیز واهمه نداشت... .