دیوزیت
داستانهای فارسی - قرن 14
«یوسف» پیرمردی خشکرفتار بود که طبق عادت، به قهوهخانهای نزدیک خانة پدریاش در لنگرود میآمد و به رودخانهای که از زیر پل میگذشت خیره میشد. تنها چیزی که مردم از او به یاد داشتند این بود که او زمانی یک فرد سیاسی بود، و از تهران به آنجا آمده بود. زمانی یوسف و دوستانش با شنیدن خبر دستگیری سیاسیون دور هم جمع شدند، او به خاطر وضعیت زندانهایی که بوی مرگ میداد، تصمیم داشت به لنگرود فرار کند، اما چون هیچ پولی نداشت، او را به همراه دوستانش دستگیر میکنند. رعنا ـ همسر یوسف ـ به خانة پدرش میرود و کتابهای یوسف را سوزانده و به چاه میریزد. یوسف بعد از گذراندن سه سال از زندان آزاد شده و مدتی بعد انقلاب به وقوع میپیوندد. او از تهران به لنگرود میآید، حالا او شکسته شده است. زمان میگذرد و یوسف کمکم از خودش میگریزد، و به تنهایی و سکوت پناه میبرد. دلتنگیها و خوشیها و امیدها را فراموش کرده و اینک همچون سنگی است که احتمال دارد در آینده دیوانه شود.