قلمرو نور
داستانهای ژاپنی - قرن 20م.
تنها ایستاده بودم، ناگهان متوجه نگاه رهگذران شدم و سراسیمه نگاهم را به شاخههای نارون دوختم. احساس سرگیجه داشتم. مطمئن نبودم چه کردهام. از فرزند میترسیدم؛ آن ترس که هنوز هم میتوانم در خودم احساس کنم، تمام چیزی بود که میشناختم. مادری که سعی داشت پدر فرزندش را از او بگیرد. مادری که بدون هیچ دلیل قانعکنندهای، کودکش را با نادیده گرفتن پدرش به طرف خودش میکشید.