مرادو
"مرادو"، پسر نوجوانی که برای کمک به خانواده همراه یک گروه به حفر قنات در محلی دورتر از روستای خویش مشغول است، تصمیم میگیرد برای دیدن خانوادهاش یک روزه به روستا رفته و بازگردد. در تمام راه با خود میاندیشد اگر پدرش از سفر بازگشته باشد شاید بتوانند از روستا مهاجرت کرده و ساکن شهر شوند. در آن صورت او نیز به آرزوی بزرگش که بازگشت به مدرسه و ادامهی تحصیل است میرسد. تمام راه کلنگها و بیلهای سنگین را که برای تیز شدن و تعمیر به روستا میبرد، با خود میکشد و خیالبافی میکند؛ غافل از این که پدر که به کار قاچاق کالا از کشورهای عربی مشغول است به دست ژاندارمها دستگیر شده و مادر تمام آنچه را که دارند فروخته تا بتواند مردش را از بند برهاند. رادو در مواجهه با خبر یک مرتبه تغییر کرده و به مردی کامل تبدیل شده، مادر را سفارش و راهنمایی کرده و خود با بیل و کلنگها دوباره به قنات بازمیگردد. در بین راه دچار رگبار و توفان شده و با وجود همهی سختیها چون میداند دوستانش با خطر ریزش چاه و قنات روبهرو هستند خود را به آنها رسانده و از حال میرود.