افسانهی گمشدهی باستانی
خودشناسی - داستان
آقای کنجکاو، 28ساله، مسئول بازاریابی یک شرکت تولیدی بود که در زیرمجموعة فروش آن شرکت فعالیت میکرد. او گزارشهایش را مستقیما به مدیر فروش واحد خود ارائه میکرد. شرکت در آستانة ورشکستگی بود و آقای کنجکاو از طرف مدیر تحت فشار و تهدید به توبیخ شده بود. آقای کنجکاو ناراحت و ناامید بود، اما آن روز، آخرین روز کاری آقای کنجکاو در آن شرکت بود، زیرا او توسط زن جوانی، به نام «عشق» و مردی بلندقامت، با ریش سفید به نام «خردمند»، برای ماموریتی انتخاب شده است. عشق در وجود آقای کنجکاو و قابلیتهای بسیار زیادی برای درک حقایق هستی یافته و تحقیقاتی از انرژی درونی روی او به عمل آورده بود. آقای کنجکاو ماموریت داشت که گمشدة باستانی را پیدا کند. گمشدة باستانی سنگی درخشان به نام «لعل روح» به اندازة کف دست بود که هرکسی آن را لمس میکرد به اشراق، دانایی و قدرت لایزال الهی میرسید.