من زن بابا و دماغ بابام
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
پسرک در بهشت جای دارد و روزگار را به خوشی میگذراند تا این که به دنیا میآید. در هنگام تولد او، مادرش میمیرد و پدرش با قابلهای که خصلتی شیطانی دارد ازدواج میکند. نامادری بدجنس همیشه او را آزار میدهد و پدر نیز از وی حمایت میکند. دروغهای پدر باعث میشود بینی او مانند پینوکیو روزبهروز بزرگتر شود، تا این که تبدیل به درختی بزرگ با انارهای فراوان میشود. کمی بعد آنها صاحب سه فرزند میشوند. در این مدت پسر که بزرگتر شده به همراه چاهش ـ که درد دلهایش را به او میگوید ـ و پری دریاییاش به سیارهای کوچک میرود. او از طریق فروش خوابهایش به مردم امرار معاش میکند و روزها را به خوشی میگذراند. نویسنده در این داستان دیروز را به امروز و افسانههای قدیم را به داستانهای نو پیوند میزند.