ساندویچ مغز: مجموعه داستان
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14
همان طور که در شیشهی مغازه به خود نگاه میکنم، آرام آرام تصویرم کم رنگ و کم رنگتر شده و ویترین مغازه پیدا میشود. درست رو به روی چشمهایم کتابی گذاشته شده که رویش نوشته بوف کور. این کتاب در مرکز ویترین مغازه است و دیگر کتابها دایره وار دورش چیده شدهاند؛ در چند ردیف پی در پی مثل زائرانی که معبدشان را طواف میکنند. نگاهم را از ویترین مغازه بر میدارم و میدوزم به جماعت؛ به جماعتی که در پیاده رو در رفت و آمد هستند.