باور یک عشق
داستانهای فارسی - قرن 14
این کتاب حاوی درد و مظلومیتهای یک ملت به نام افغانستان است. «نیلوفر»، دختری که خود را و آرزوهایش را لگدشده میدید میخواست فریاد بکشد از بیعدالتیهای مهاجرت و بیانصافیهای روزگار که بر وی تحمیل میشد. نیلوفر، دختری که با مادرش زندگی میکرد و کاملا زندگی امروزی داشت. مادر نیلوفر ازدواج مجدد داشت و زندگی نیلوفر قربانی زندگی پنهانی مادرش میشود. «یحیی»، برادرزاده شوهر «افروز» برای عمل چشمهایش از کابل به ایران میآید. او پزشک اطفال، متأهل و 35 ساله است. نیلوفر 22 ساله، سال دوم رشته زنان اما انصراف داده است. او قرار ازدواجش را با «سعید» که یکی از آشناهای آنهاست و از خارج آمده به هم میزند و مجبور میشود با یحیی ازدواج کند. نیلوفر از افغانستان بیزار است و از ملیت خود، چرا، چون همیشه ضربه خورده اما مدتی بعد به افغانستان میرود.