از روی پل باز میگردم (20 داستان از 20 نویسنده)
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14 - مجموعهها
دومین روز مهرماه بود. بچههای دبستانی مخصوصاً کلاس اولیها، مرتب و تمیز با روپوشهای زرشکی و مقنعههای سفید که روبانی به رنگ زرشکی به دور آن دوخته شده بود، دو به دو یا به همراه پدر و مادر خود از روی پل عابر پیاده میگذشتند تا در آن طرف خیابان به مدرسهشان بروند. هر کدام کیف خوش رنگی که تصویر قشنگی روی آن خودنمایی میکرد، بر دوش داشتند. اگر کسی اندکی دقت میکرد، میتوانست مردی را روبروی پل، در پیاده رو ببیند. آقای سعیدی در موقع رد کردن دخترش از روی پل، متوجه او شده بود. آقای سعیدی بعد از رساندن دخترش به مدرسه، در موقع بازگشت، دید که مرد همچنان ایستاده و نگاه میکند.