قصهی یک ذره خاک
ذره خاک سالهای زیادی بود که در کنار ذرههای دیگر زیر سنگها در بالای کوه زندگی میکرد. او نه میتوانست حرکتی کند و نه میتوانست به جایی برود. حتی معنی روز، شب، تابستان و زمستان را نیز از زیر آن همه سنگ نمیفهمید. بعضی از ذرههای دیگر به او میگفتند که شاید صدها سال دیگر بتوانی آفتاب را که خیلی دوست داری ببینی. اما او امیدوار بود که به زودی آفتاب را خواهد دید. تا این که بعد از گذشت یک سال، با رسیدن زمستان صدای شکستن سنگها را شنید و این آغاز زندگی جدید او بود.