نان و پنیر و سبزی
داستانهای کوتاه فارسی - قرن 14 / داستانهای نوجوانان فارسی - قرن 14
میخواستم یخها آب نشود، اما ذره ذره آب میشد و دلهره به جانم رخنه میکرد. داشتم قالب یخ را از زیر گونی بیرون میآوردم که زنی گفت: پسرم، دو کیلو یخ بده. صدایی شبیه به مادرم بود. چادرش را هم مثل اون گرفته بود. میخواستم یک بار دیگر صورت زن را ببینم، اما صدای اوستام رشتهی افکارم را پاره کرد. پسر گیجی یا عاشق...