پیچ مایلر: خاطرات آزاده حجتالاسلام غلامحیدر حیدری
حیدری، غلامحیدر / جنگ ایران و عراق، 1359 - 1367 - آزادگان - خاطرات
محمدرضا لحظهای چشمانش را بست. به یکی از بچهها گفتم شست پاهایش را جفت کند. محمد چشمانش را باز کرد و نگاهی محزون به من انداخت. از بودنش خیلی خوشحال شدم. دیدن دستش را به آرامی روی زمین میکشد. اول فکر کردم دارد جان میدهد و دیدم نه. دستش را منظم میبرد و میآورد. کمی که دقیق شدم، دیدم دارد مینویسد امام... امام... دلم را بدجوری سوزاند. افسر عراقی هم همان نزدیکی بود. وقتی فهمید قضیه از چه قرار است، گفت: این خمینی با شما چیکار کرده؟ داره می میره. میگه خمینی! بعد شروع کرد به کتک زدن ما.