نارنگ
داستانهای فارسی - قرن 14
قلب هر دو تند و بیوقفه میکوبید؛ انگار زمین و زمان، همهجا، درست جایی که هر دو سر در گریبان هم فرو برده بودند، از حرکت ایستاده بود. هر دو در آغوش هم بودند، بی آنکه چیزی بگویند و آن هارمونی قشنگ به هم بخورد. گرمای تن و نفسهای در سینه حبس شدهشان، خودش به تنهایی، بازگو کننده تمام احساس مشترکشان به هم بود.