سرنوشت
داستانهای فارسی - قرن 14
تکدختر خانواده بالاخره توانسته بود، خودش را به همه ثابت کند و در دانشگاه در یک رشتة خوب، ولی با هزینة بالا قبول شود. پدر او یک پیکان داشت که با او مسافرکشی میکرد و خرج خانواده را درمیآورد، او برای رفتن به دانشگاه خیلی به پدرش اصرار کرد تا این که پدر یک شب بهترین خبر زندگیش را به او داد و گفت «پول ثبتنام دانشگاه را جور کرده و قرار است فردا ماشیناش را بفروشد و در یک کار تجاری با یکی از دوستانش شریک شود». تکدختر، غروب پنجشنبه به طرف امامزادة شهرشان به راه افتاد تا نذرش را ادا کند. در حرم توجهش به دستفروشها جلب شد، فکر کرد یک روسری برای خودش بخرد. قیافة یکی از دستفروشها برایش آشنا به نظر رسید، نزدیکتر شد و شک او به یقین تبدیل شد، آن دستفروش پدر خودش بود. در این کتاب داستانهای کوتاهی با عنوانهای زیر به نگارش درآمده است: نیمکتهای خالی، بینوایی، همدم، «دیروز ـ امروز»، خواستگاری، بهترین هدیه، تقاص، بالانشین، بهار، روزگار، کودک، دستها و...