ردپای پدر
داستانهای فارسی / شهیدان - بازماندگان - داستان / پدران و پسران - داستان
این کتاب، داستان کوتاه فارسی در ژانر دفاع مقدس است که در آن نوجوانان داستان در موقعیتی قرار میگیرند که باید تصمیمگیری کنند. در بخشی از این داستان میخوانید: «نور خورشید از پنجره چوبی اتاق بهصورت سعید خورد. چشمهایش را باز کرد و خمیازهای کشید. مثل هر روز قبل از صبحانه سری به برادرش زد، کنارش نشست و حسابی قربانصدقهاش رفت. بعد سبد را برداشت تا تخممرغها را جمع کند. وارد لانه مرغها که شد، شروع کرد بهدنبال کردن آنها. آنقدر شیطنت کرد که سروصدای حیوانات زبانبسته بلند شد. برادرش یاسر از داخل اتاق بلند گفت: سعید! بدو بیا صبحونهات رو بخور. دیر شده! رفتی تخممرغ جمع کنی یا صدای مرغارو دربیاری. سعید همینطور که با سبد پُر از تخممرغ از لانه مرغها بیرون میآمد، گفت:...».