خدا مرا میبیند
داستانهای فارسی - قرن 14
«شکیبا»، دختری زیبارو و محصل است، او سال آخر دانشسرای مقدماتی است و امید دارد به زودی معلم بشود. مادر شکیبا خانهدار است. آنها چندان معاشرتی ندارند، اما آن روز «ترلان خانم» زن همسایه با حضوری غیرمترقبه آنها را شگفتزده کرد. پس از مدت زمان کمی «جمشید»، پسر ترلان خانم زنگ در را به صدا در میآورد و شکیبا در ورودی در او را میبیند. جمشید به نگاه ازدواج به شکیبا مینگرد و... .