ازدواج با دو معشوق
داستانهای فارسی - قرن 14
عادت کردن به بودن آدمها نبایدیست و به نبودن هایشان بایدیست، بعضی از آدمها نبودنشان بیشتر از بودنشان است. دقیقاً همان لحظهای به این باور میرسی که در خیالت از کنارش عبور میکنی و تنت حتی با مرور خاطراتش میلرزد، دقیقاً همان لحظه ایکه بوی عطر عابر پیادهای میتواند، تو را در خاطرات گذشته غرق کند و عقل و قلبت را به اسارت ببرد، میتواند یادآور لبخند مردانهی کسی شود که دلبری کردن زنانه را با او یاد گرفتهای، عاشقی کردن و عاشقانه زندگی کردن سن ندارد، فرقی ندارد، کودکی، جوانی، پیری؟ هر زمان از فرط تنهایی گوشه اتاقت نشستی و به عکسش خیره شدی، هرگاه تمام لحظات زندگیت را به فکر معشوق گذراندی عاشقی... دقیقاً همین جای دنیاست که یاد میگیری باید تحمل کنی، محکم باشی، یاد میگیری بایدهای خداحافظی نیمهتمام مردی که تمام تو بوده بایستی. درد دارد خودت علت لبخند آدمها باشی و دلت پر باشد از غم و اندوه نبود کسی که دوستش داری... و اما باید یاد بگیری روانشناس بودنت را از زندگی خودت شروع کنی.