گمشدگان هم آواز میخوانند
دو دوست با نام "آکو" و "رامان"، که هردو اهل سنندج هستند، به علت بیکاری تصمیم میگیرند نزد دوست خود، زانیار، بروند که در کرج نگهبان یک باغ است تا شاید کاری پیدا کنند. پس از مدتی آن دو در یک رستوران مشغول کار میشوند. رامان به دختر صاحب رستوران با نام "اکرم" دل میبندد و به هر طریقی سعی میکند اسباب ازدواج با وی را فراهم سازد. طی اتفاقاتی زانیار به صاحب باغ شک میکند و یک روز در نبود او قفل کلبهی چوبی باغ را میشکند و متوجه میشود که قاچاقچی مواد مخدر است. او این موضوع را با دوستان خود درمیان میگذارد و آنها، همهی مواد را از بین میبرند. صاحب باغ از این موضوع آگاه شده و زانیار را اخراج میکند. از آن پس او نزد دوستان خویش در رستوران مشغول به کار میشود. اما در این میان آکو از شغل خود راضی نیست، به همین دلیل تصمیم میگیرد به تهران برود تا شاید بتواند مسیر زندگی خویش را تغییر دهد.