تام سایر
داستانهای آمریکایی - قرن 19م.
خاله پالی، عینکش را پایین آورد و از بالای عینک به دور و بر اتاق نگاه کرد. بعد دوباره عینکش را بالا زد و از زیر آن به بیرون خیره شد. او به ندرت برای دیدن چیزهای کوچک مثل پسربچهها از عینک استفاده میکرد. عینک به او دلگرمی و اعتماد به نفس میداد. وگرنه از پشت یک جفت درِ شیشهای قابلمه هم به همان خوبی همه چیز را میدید. لحظهای با حیرت به اطراف نگاه کرد و بدون اینکه عصبانی شود، با صدای بلند طوری که در و دیوار هم بشوند، گفت: خیلی خب. من اگه تو رو پیدا نکنم، اسمم رو عوض میکنم. بعد خم شد تا با دسته جارو زیر تخت را بگردد. به هن و هن افتاد، چون خم شدن باعث تنگی نفسش شده بود زیر تخت هم کسی نبود غیر از گربه.