دختر گلفروش
داستانهای کودکان و نوجوانان
همۀ مردم شهر دختر گلفروش را دوست داشتند. او زیباترین گلهای دنیا را میفروخت. دختر گلفروش به تنهایی در یک باغ بزرگ زندگی میکرد. صبح زود بیدار میشد و به درختها و گلهای باغ آب میداد، از هر گل چند شاخه میچید، دسته میکرد و به شهر میرفت. مرد نانوا گل داوودی زرد دوست داشت، زن خیاط عاشق نسترن بود، نقاش جوان هر روز یک شاخه رز قرمز میخرید و به نامزدش هدیه میداد و... با آمدن دختر گلفروش، انگار بهار به شهر پا میگذاشت و همهجا زیبا و خوشبو میشد. فصل زمستان از راه رسید. چند روز گذشت و از دختر گلفروش خبری نشد. همه ناراحت بودند. اما کمی بعد همه او را فراموش کردند به جز پیرمرد فقیری که دختر گلفروش هر روز یک سبد گل یاس برایش میآورد. او که نگران دختر گلفروش بود تصمیم گرفت به هر طریقی خبری از وی به دست آورد.