روباه و زاغ
یک روز روباه مکار در جاده مشغول راه رفتن به سمت خانۀ پدربزرگش بود که ناگهان صدایی شنید. او کلاغی را دید که با یک پنیر در دهانش بر بالای درختی نشسته و به او نگاه میکرد. روباه سعی کرد کلاغ را وادار به حرف زدن بکند تا پنیر از دهان او بیفتد، اما موفق نشد، زیرا یک کلاغ دیگر مانع اینکار شد. کمی بعد روباه برای جلب نظر کلاغ شروع به ساز زدن و آواز خواندن کرد، اما باز هم موفق نشد. تا این که روباه دریافت به کلاغ علاقهمند شده است، اما وقتی از او تقاضای ازدواج کرد، اتفاق غیرمنتظرهای رخ داد. این داستان در قالب طنز به رشتۀ تحریر درآمده است.