دلنوشتههای صهبا
خوابیده بودم. به ناگاه نوازش دستی را به روی گونهام احساس کردم که به آرامی صورتم را لمس میکرد و چیزی در گوشم زمزمه میکرد. صدایش آشنا بود. بندة عزیزم بیدار شو، سحر شده، خواب بس است، هوس کردهام با تو قدم بزنم. چشمهایم را آرام باز کردم، خودش بود. محبوب همیشگی من، دلم برایش تنگ شده بود. کتابچة حاضر به زبان ادبی حاوی گفتوگوهای تنهایی نگارنده است که با مضمونی عارفانه نگاشته شده است.