دلواپسیهای اختیاری
داستانهای فارسی - قرن 10ق.
گلین باجی کنار حوض زیر سایه درخت سیب قران میخواند. پس از مدتی قرآن را بست. خواست بلند شود. تعادلش را از دست داد. آقاجان چشمش را از او گرفت. هراسان به شاخه نحیفی پناه برد. از پشتش چند سیب کالی هم داخل حوض افتادند. صدا مثل تکه سنگ رهاشده از غیظ به شیشه سکوت خانه خورد. همه ترسیدیم. پیرزن در چشمان آقاجان تکه تکه شده بود. آنا دست و پای خودش را گم کرد. از ته دل یا حضرت عباس کشید. با عجله به طرف گلین دوید. لرزش پردههایش معلوم بود. ما را که مثل سؤالی روی او خم شده بودیم را کنار زد، کمکش کرد. زن درست مثل پرندهای شده بود که روبهروی در باز قفس از نا افتاده باشد.