بیا صدایش کنیم
داستانهای فارسی - قرن 14 / داستانهای مذهبی - قرن 14
"مرجان" درحال صدا کردن دخترش "صبا" برای خواندن نماز صبح خاطرات نوجوانی خویش را به یاد میآورد؛ روزی معلمشان به کلاس آمده و گفته بود که قرار است شاگردان ممتاز و منظم را به مسافرتی دو روزه ببرند. تنها شرطی که برای این مسافرت اعلام شده بود میزان شرکت دانشآموزان در نماز جماعت مدرسه بود که مرجان را به شدت نگران کرد. او که جزء بهترین شاگردان کلاس بود، تا به آن روز در نماز جماعت شرکت نکرده بود. پدر و مادر مرجان شیوه صحیح نماز خواندن را به او یاد نداده بودند و هیچگاه او را برای خوردن سحری در ماه رمضان بیدار نمیکردند. مرجان برای رفتن به مسافرت با تظاهر به نماز خواندن به نمازخانهی مدرسه وارد میشد. تا این که روزی دچار دگرگونی روحی شده و پس از آن به یادگیری نماز میپردازد. او تجربهی تلخ دیگری دربارهی آرایش کردن و جلوهنمایی در خیابان داشت که با عکسالعمل شدید خانوادهاش روبهرو شد، بنابراین با درس گرفتن از آن اتفاقها به مادر و الگوی مناسبی برای دخترش تبدیل شد