بازی روزگار
داستانهای فارسی - قرن 14
دختر در یک خانواده پرجمعیت بزرگ شده بود، یک دختر شاد و تُپل و به گفته دیگران زیبا. پدرش کارمند دولت و مادرش خانهدار بود و بچه وسطی بود؛ سه خواهر و چهار برادر. کلاس اول بود که فرزند ششم به دنیا آمد و او و برادر بزرگترش به یک مدرسه میرفتند. آن زمان مدارس مختلط بود. چه حالی داشت صبحها بچهها لباسهای یکرنگ میپوشیدند و آماده رفتن به مدرسه میشدند و معلمها هم یک عده با روسری و یک عده بیحجاب و مرتب برای سرود صبحگاهی منظم سر صفها کنار دانشآموزان میایستادند و بعد از اتمام سرود، همگی راهی کلاسهایشان میشدند. یکی از روزها او که تکالیفش را خوب انجام نداده بود... .