دیانا
داستانهای فارسی - قرن 14
بعد از ظهر یکی از روزهای سرد زمستان، بدون آنکه کوچک ترین فکر و اثری از عشق و افسانههای مربوط به آن در ذهن من باشد، در ایستگاه شمال اتوبوسهای ترمینال تهران ایستاده بودم که از پایتخت عازم یکی از شهرهای شمالی کشور شوم. داشتم خودم را آماده سفر میکردم و به اتوبوس نزدیک میشدم. بلیطی که از قبل تهیه کرده بودم را دست شاگرد اتوبوس دادم و او نیز مرا به سمت صندلی که قرار بود تا مقصد روی آن لم بزنم، راهنمایی کرد. خسته بودم و نمیتوانستم فکرم را متمرکز سازم و حتی میلی به نگاه کردن فیلم تکراری که بارها و بارها دیده بودم، نداشتم. در این سرما، صدای یک دست موتور اتوبوس در جادهای که وجب به وجبش را تکههای برف پوشانده بود، لبخند شیرین راننده و توصیههای ایمنی او، آرامش خاصی به من میداد.